صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

شب دوش که بود اینکه به خلوتگه ما بود

درین خانه نبود آدم بیگانه، خدا بود

خدا بود درین خانه که شد بنده این خاک

اگر شاه زمین بود و اگر ماه سما بود

شه و ماه که باشند که ما بنده امریم

اگر شاه و اگر ماه که پرورده ما بود

کجا بود که تا پای ز سر جلوه بجان کرد

مگر در دل سودا زده بی سر و پا بود

بخلوتگه تقدیس همی بود شهنشاه

نه در تحت هوا بود نه در فوق هوا بود

خدا بود که یار دل ما بود دگر هیچ

که او شاه بقای ملک و ملک فنا بود

دل و صاحب دل بود یکی بود بتحقیق

بیائید و ببینید مگوئید دو تا بود

نه مه بود و نه انگشت و نه ابروی که تابید

مه من که بابروی کج انگشت نما بود

نه چون و نه چرا بود که دل آینه کردار

تجلی گه آن شاهد بیچون و چرا بود

نه درد و نه دوا بود که جان بوده گرفتار

درو تعبیه دردی که بهر درد دوا بود

برون بود ز حد پرده و من پرده برانداز

بهر پرده که برداشتم آن حور لقا بود

خرابات مغان بود و درو پیر مغان بود

اگر شاه زمین بود در آن کوی گدا بود

فراز سر نور سره ظلمات عدم بود

درون دل ظلمات عدم آب بقا بود

در آن آب نه خاشاک و نه خاک وز کدورات

بری بود که سرچشمه انوار صفا بود

صفا بود چو تیهو که بسر پنجه بازست

و بر دست شه آن باز ازل شاه رضا بود

رضا بود بچرخ احد و واحد خورشید

که صد بادیه بالاتر تسلیم و رضا بود

براهیم نبود آذر جان بود بعشاق

براهیم و سماعیل در آن کوی فدا بود