صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

هر که درویش در پیر مغان خواهد بود

کارفرمای دل و والی جان خواهد بود

گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان

مالک مملکت کون و مکان خواهد بود

آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست

هر که در سایه آن سرو روان خواهد بود

بی نشانیست خدا جوی که گر خاک شود

بسرش از قدم دوست نشان خواهد بود

عشق گردون کیانست و دل کامل ماست

آفتابی که بگردون کیان خواهد بود

جان ز آشوب جهان برد بزلف تو پناه

وین پناهیست که آشوب جهان خواهد بود

دل ندانست که در عشق شود پیر و هنوز

پای بند غمت ای تازه جوان خواهد بود

رازهائیکه بود در تتق سر قدیم

با سر زلف تو ما را بمیان خواهد بود

آسمان را کند ار حادثه دهر خراب

سر جویای تو در خط امان خواهد بود

گر نسیم از سر زلف تو بعالم گذرد

در و دیوار جهان مشگ فشان خواهد بود

سر چو در پای تو و پای که در خدمت تست

آن منزه ز هوی این ز هوان خواهد بود

ایکه مقصود دلی ساقی جان نیز تو باش

بی لب و کام که ماه رمضان خواهد بود

از خم و شیشه می صاف که مصباح هدیست

ریز در جام که مفتاح بیان خواهد بود

می سر مد کند ار دهر بپیمانه دل

دل ما بر قدم قطب زمان خواهد بود

هیکل ما شجر و پرتو عشق آتش طور

موسی ایمن ما روح روان خواهد بود

سینه ما صدف گوهر اسرار صفا

دل ما مشرق انوار عیان خواهد بود