صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

گر عشق رفیق راه من گردد

خار ره من گل و سمن گردد

هر گوشه ز ریگزار گل روید

هر شاخه ز خار من چمن گردد

هر سنگ سیاه کش بپا سایم

سیراب تر از در عدن گردد

گنجینه روح را شود گوهر

سنگی که عقیق این یمن گردد

خورشید شهود بی نقاب آید

دریای وجود موج زن گردد

یار آید و شهر را بیاراید

هر زشت بتی بدیع فن گردد

زلفین بتاب کرده بگشاید

این ناحیت آیت ختن گردد

زنجیر جنون جان سودائی

با حلقه زلف، پر شکن گردد

آن آب ز جوی رفته باز آید

این شاخ شخیده نارون گردد

این بنده اوفتاده در سختی

برخیزد و خواجه زمن گردد

آن یوسف جان درآید از زندان

صد یوسف مصر مفتتن گردد

روشنگر چشم پیر کنعانی

از باد ببوی پیرهن گردد

آن باده غذای جان مشتاقان

بی ساغر و بی لب و دهن گردد

زان تیر شهاب دیو بگریزد

مقهور سروش اهرمن گردد

آن چشمه نوش الصلا گوید

خضر آید و رهبر وطن گردد

آهنگ صفا کند جهان یک سر

جان‌ها فارغ ز ننگ تن گردد