صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند

خوبرویان که دل شیفته غارت کردند

داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا

آب این مزرعه را جوی خسارت کردند

تن آلوده نه در خورد دل پاک بود

طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند

بنده همت آنان که بامراز سر خویش

بگذشتند و بکونین امارت کردند

چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست

طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند

نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول

نوع تقیید بتغییر عبارت کردند

امت عشق زدید خود و دیدار خدای

دیده بستند و بابروی اشارت کردند

فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا

نظر آنان که براینان بحقارت کردند

سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک

خسروانند که تایید صدارت کردند

دوش در میکده عشق حریفان سروش

دعوت هوش به مینای بشارت کردند

راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک

طی گدایان طریقت به مرارت کردند

خیر محضند ولی در سفر عشق صفا

خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند