صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند

بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند

صاحب نظر شدند که از دار اقتدار

در کوی فقر آمده و خاک در شدند

قومی بر آستان حقیقت نهاده سر

کاین راهرا بپای طلب پی سپر شدند

جمعی برهنه پا و سر از یمن فقر پای

بنهاده بر سر خودی و تاجور شدند

بر دست دل گرفته ز سر تا بپای تن

در عشق و پیش تیر ملامت سپر شدند

کردند جای درخم چوگان زلف یار

چون گوی آن گروه که بی پا و سر شدند

وارسته از تعین ظلمت سرای خاک

خورشید را معاینه نور بصر شدند

از خاک و گل رسیده باسرار جان و دل

هم سیر آفتاب و رفیق قمر شدند

این طوطیان قند شکر رسته زین قفس

با کام تلخ همدم کان شکر شدند

بر قلب همچو مس زده اکسیر انقیاد

در بوته وداد شدند آب و زر شدند

در این مناخ تنگ ندیدند جای امن

تصمیم عزم داده بکاخ دگر شدند

در کوی دل رسیده فکندند بار خویش

آسوده از مهالک سیر و سفر شدند

با آنکه بود در دل عشاقشان مقام

مانند سر عشق بعالم سمر شدند

وصل آورد افاقه و در دور اتصال

دیوانگان عشق تو دیوانه تر شدند

ای شیر حق ز پرده برون آی کز خفات

موران ماده همسر شیران نر شدند

از دیدن و شنیدنت ای مهدی صفا

دجال سیرتان کدر و کور و کر شدند