صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

اگر بعرش کشد دوست فرش ایوان را

ز دست دل نتواند کشید دامان را

بروی یار که پنهان و آشکار من اوست

که اوست نیک نگر آشکار و پنهان را

مرا دو دیده بدامان ز درد عشق بریخت

بدان مثابه که دامان ابر باران را

ز زلف اوست پریشانی دل همه جمع

اگر ز جمع توان برد پی پریشان را

زمانه بر سر جان چنگ برد و دندان زد

نکو شناخت حریفان آب دندان را

دل من و تن من شاهباز بود و قفس

شکست باز دل این تنگنای زندان را

بریخت پر خود از فر عشق یافت دو بال

چو شاهباز بساعد نشست سلطان را

ز راه عشق کسی جان نبرد خیر دهاد

خدای قافله سالار این بیابان را

مرا کشید ز فقر و فنا بدولت دوست

که خضر یافت ز ظلمات آب حیوان را

کنون سر من و سامان من بهمت اوست

که دل بسایه اش از سر گرفت سامان را

بگلشن رخ دولت هزار دستانم

که دولتیست بگلشن هزار دستان را

فراق بر سر دل زد هزار پتک و فری

چو پتک یافت دل آماده کرد سندان را

رسیده بود مر این کارد تا بستخوانم

چو عشق بود در او سخت کرد ستخوان را

هزار مرتبه مردیم و باز زنده شدیم

بهیچ می نخرند اهل معرفت جان را

ز دست زلف تو ای فتنه تو کفر انگیز

خدای حفظ کناد از بلای ایمان را

شکست عشق تو عهد صفا و بست که دوست

ز دوست می نتواند شکست پیمان را