جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

گرخوی بتم نیگ ببودی سره بودی

وریک سخن از من بشنودی سره بودی

دل بردو کنون قصد بجان کرد چه تدبیر

باری دل تنها بربودی سره بودی

صد بار دلم در غم او پشت نمودست

یکبار اگر روی نمودی سره بودی

فی الجمله جفاها و عتابش همه خوش بود

دشنام اگر در نفزودی سره بودی

گفتیکه تو در خواب ببینی رخ من باز

گردیده شبی باز غنودی سره بودی

گفتیکه بگویم که چه درمان بودت؟ صبر

احسنت اگرم صبر ببودی سره بودی