جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

چگونه عاشقی را جان بماند

که چندین روز بی جانان بماند

دریغا جان که رفت اندر سردل

بدل راضی شدم گر جان بماند

زهجرت هر شبی چندان بنالم

کز آه من فلک حیران بماند

ز دیده اشک چندانی برانم

که چرخ از آب سرگردان بماند

ز تو چشم وفا هرگز ندارم

جفا کن تا توانی کان بماند