جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

غمت جز در دل یکتا نگنجد

که رخت عشق در هر جا نگنجد

ندانم از چه خیزد اینهمه اشک

که چندین آب در دریا نگنجد

مرا گفتی که جز من یار داری

تو دانی کاین سخن در ما نگنجد

امید وصل چون در میم گنجد

که میم آنجا همی تنها نگنجد

لبت بی زر مرا بوسی دهد نی

در او این ناز نا زیبا نگنجد

بجانی میدهی بوسی و هم خشم؟

در این سودات این صفرا نگنجد

مرا گفتی که خود ناخوانده آیم

نه در طبع تو ای رعنا نگنجد؟

زمن جان خواستی بستان هم امروز

که در تاریخ ما فردا نگنجد

ازان کوچک دهانت در گمانم

که در وی بوسه گنجد یا نگنجد