باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد