جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

ترا تا زین جفا دل برنگردد

مرا این درد دل کمتر نگردد

بمن برنگذرد یکشب ز هجرت

کز اشک من جهانی تر نگردد

مگر هجران تو سوگند خوردست

که تا خونم نریزد بر نگردد

مرا گفتی که آیم نزدت امشب

بصد سوگندم این باور نگردد

کسی در کوی تو هرگز نهد پای

که چون پرگار گرد سر نگردد؟

کسی دل در سرزلف تو بندد

که همچون زلف تو کافر نگردد؟

چو سایه عشق تو عالم بگیرد

اگر خورشید حسنت در نگردد

مرا زر در جهان این روی زردست

وزین زر کار من چون زر نگردد