سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامتِ منِ مسکین کسی کند که نداند

که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید؟ تو ره به خویشتنم ده

که چشم سعی ضعیف است بی‌چراغ هدایت

مرا به دست تو خوش‌تر هلاک جان گرامی

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

فراق روی تو چندین بس است حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رأی تو کردن

کجا برم گله از دست پادشاه ولایت؟

به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی

به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت

کمال حُسن وجودت به وصف راست نیاید

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامهٔ سعدی به هیچ گوش نیامد

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت