جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۰ - شیشه آب

قدری می صاف کهنی خواسته بودم

زانکسکه اگر راست بگویم نه کسی بود

امروز فرستاد یکی شیشه آبم

چونانکه بهر قطره او در مگسی بود

از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت

وز گند تو گفتی زدهانش نفسی بود

چون دیدم ازینگونه پشیمان شدم الحق

دانستم کان خارج و بد ملتمسی بود

گفتم که بدو باز برو عذر بخواهش

گو خواهش دوشینه ماهم هوسی بود

آخر من بی آب نه در بادیه بودم

اینقدر بهر حال مرا دسترسی بود

آن از پی مستیم همی بایست ار نه

ما را بچه خانه ازان جنس بسی بود