جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - در مدح رکن الدین مسعود

عشق چون دل سوی جانان میکشد

عقل را در زیر فرمان میکشد

شرح نتوان دادن اندر عمرها

آنچه جان از دست جانان میکشد

تا کشید آن خط مشگین گرد ماه

دل قلم بر صفحه جان میکشد

چرخ بر دوش از مه نو غاشیش

از بن سی و دو دندان میکشد

کوه همرنگ لبت لعلی نیافت

تیغ در خورشید رخشان میکشد

چشم من در تشنگی زان غرقه شد

کاب ازان چاه زنخدان میکشد

گوی دل تا پاک می بیند رخت

وانگهی از نیل چوگان میکشد

با چنین حسن ار این وفائی داشتی

کار ما را این چنین نگذاشتی

دست گیر ایجان که فرصت در گذشت

پایمردی کن که آب از سر گذشت

روی چون خورشید بنمای از نقاب

کابم از سر همچو نیلوفر گذشت

ای بسا کز هجرت آب چشم من

همچو باد مهرگان بر زر گذشت

گفتی از پی هجر تو دارد وصال

هم نبود و مدت دیگر گذشت

چند گوئی سرگذشت دل بگوی

کار دل اکنون گذشت از سر گذشت

از لب تو بو العجب تر پاسخت

کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت

وای تو کت خون من در گردنست

ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت

جان چو سنگین بود تأثیری نکرد

ور نه هجران تو تقصیری نکرد

سلسله بر طرف دیبا افکند

تا دل اندر بند سودا افکند

سرکشی بر دست گیرد هر زمان

کار ما چون زلف در پا افکند

دل بحیلت میبرد از عاشقان

وانگهی در قعر دریا افکند

گاه وعده دامی از امید و بیم

بر ره امروز و فردا افکند

در هوایش ذره است اینغم اگر

آفتابش سایه بر ما افکند

دل اگر از دست او آهی زند

آتش اندر سنگ خارا افکند

خود نیندیشد که روزی عاشقی

داوری با صدر دنیا افکند

رکن دین مسعود صدر روزگار

کز وجودش خاست قدر روزگار

از زبانش در مکنون می جهد

وز بیانش گنج قارون می جهد

معنی روشن ز لفظ در فشانش

همچو برق از ابر بیرون می جهد

از نهیبش قطره قطره همچو خوی

از مسام دشمنش خون می جهد

عاریت دارد ز رای روشنش

شعله کز مهر گردون می جهد

با کف گوهر فشان او حباب

چون عرق بر روی جیحون می جهد

کار او بین کز فلک چون میرود

خصم او بین کز جهان چون می جهد

باش تا گردد شکفته گلبنش

کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد

دست و طبعش آنچنان راد آمدند

کابر و بحر از وی بفریاد آمدند

ای ز لفظت جان اغانی یافته

وی ز جودت آز امانی یافته

ای رسیده قدر تو تا عالمی

کو نشان از بی نشانی یافته

نه سپهر از دور اول چون تو دید

نه جهانت هیچ ثانی یافته

زیر هر حرفی ز تو گاه سخن

جان دانش صد معانی یافته

باد از لطفت سبک روح آمده

خاک از حلمت گرانی یافته

خضر جان از لفظ گوهر بار تو

طعم آب زندگانی یافته

سوسن آزاد بهر مدح تو

از طبیعت ده زبانی یافته

صبح اگر بی رای تو یکدم زند

خشم تو افلاک را بر هم زند

منبر از وعظت مزین میشود

مسند از دستت ممکن میشود

روز بدعت از تو تیره میرود

چشم ملت از تو روشن میشود

تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب

پای فتنه زیر دامن میشود

هر کجا تو برگشادی درج نطق

گوهر از لفظ تو خرمن میشود

پیش وهم تیز تو آتش ز شرم

در درون سنگ و آهن میشود

هر سری کز چنبرت بیرون شدست

ریسمانش طوق گردن میشود

هم ز فر دولت تست این که خود

مدح تو منظوم بی من میشود

در جهان امروز بردابرد تست

دولت و اقبال تیغ آورد تست

یارب ایندولت چنین پاینده باد

آفتابت بر جهان تابنده باد

همچو چشم ابر پر گریه است خصم

چون دهان گل لبت پرخنده باد

گوش این چرخ صدف شکل تهی

از در الفاظ تو آکنده باد

تند باد قهر و خشمت از جهان

بیخ عمر دشمنت برکنده باد

آفتاب دین زتو رخشنده گشت

سایه تو تا ابد پاینده باد

روز عید تست و قربان خصم تو

اینچنین عیدی ترا فرخنده باد

تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب

روزگارت رام و چرخت بنده باد

یارب این صدر جهان منصور دار

چشم بد از روزگارش دور دار