نالم همی و سود نبینم ز نالهام
فریاد من نمیرسد این اشک ژالهام
با آنکه نیست هیچ به فردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاهسالهام
یک لقمه بیجگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نوالهام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حوالهام
گریان به گاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیالهام
چون شمع هست یک شب و صد بار گریهام
چون نای هست یک دم و صد گونه نالهام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقالهام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که به کیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ به پایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی به هیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه به دندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد به من این نیست دولتی
کان نیز هم ز غایت حرمان نمیرسد
هر کو نریخت خون و نشد جان شکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هرجا که خشکمغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هرکس که او عنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده به فردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی
گردون قلم ز بهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز ناآمده بهست
یک واقعه نماند که بر من به سر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی به کام دل بزنم هم به سر نشد
یا دولتست یا هنر از دو یکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماند و نی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته به حلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده به لفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکتهزای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هرگه که سوی فضل گرایی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هرکه تافتی
گردد به فر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بیتو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بیتو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار به فتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یک روز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوانصفت
هم روح پیش طبع لطیفت گرانصفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیعسرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات میننمایی به هر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وز خوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل به شرم ز لفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل ز بیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نه تویی ز پرده غیب آورد برون
برداشت روزگار به سر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جایی که هست نظم تو سحر حلال چیست
وآنجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن به چون تو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وان کس که نظم و نثر بدین حضرت آورد
خرما به بصره زیره به کرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطایی بود وسیع
طیان اگر قصیده به حسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ور خود گهر بود نه به عمان برد همی
بیخردگی مدار اگر مورکی ضعیف
پای ملخ به سوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وان هم به مدحت تو به پایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه به بحر قطره باران برد همی
ای مشتری به شرم ز فرخبقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جایی که نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع