چیست آن جرم مربع بفلک ساخته جای
آنکه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره دین چتر سر خسرو شرع
نقطه نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه مشک کرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حکم و چو ورع دین پرور
چون فلک دولت بخش و چو خرد بند گشای
ملجأ اهل هنر از ستم آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلک حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگزدای
هم مزین شده زو تکیه گه شرع رسول
هم ممکن شده زو قاعده دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آنکه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شکل مدور بنمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه گوش کرم آینه روی خرد
کمر شاخ سخا دایره خط کمال
کژ نبشته خط او در زده چون عکس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بیزبان چون دهنی کز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه او فتنه شکسته پر و بال
هر کجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هر کجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن کو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاکم عدلست که دین را بنده است
آنکه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی که شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی کز دل او عقل برد در و گهر
نافه کزدم او روح برد مشک و عبیر
آنکه مقصور بدو باشد فیض ارزاق
وانکه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احوال بگوید بمیان
عالم السر نه و اسرار بداند بضمیر
او کند ملت حق را بهمه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
بر نهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قبر
ساخته فرق فصاحت زدم او تشریف
یافته چشمه حیوان زنم او تشویر
خامه خواجه شرعست که دین راست نگین
آفتاب کرم و سایه حق رکن الدین
آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست
چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست
وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم
پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست
دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا
نرگس اکنون نتواند که برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشکست
موم و شکر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هر که چو سرو
پاکدامن بود و راست رو و کوته دست
هر چه اسباب معالیست میسر بادش
کانچه انواع معانیست بحمدالله هست
نیست در دایره آن کز خط او سر بکشد
خود کسی سر نتواند که ز چنبر بکشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث کوتاه
از تو چون مسند تو روز بداندیش سیاه
توئی آنکس که نکردی بهمه عمر قبول
در قضا هیچ زکس جز که شهادت زگواه
تحفه باشد نیکو بوجود تو سؤال
هدیه باشد زیبا بر عفو تو گناه
کلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدالت ز جهان قاعده ظلم چنانک
کهربا زهره ندارد که ببوسد رخ کاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
که برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آنچنان از کرم و لطف سرشته گل تو
که شود رقص کنان یاد عدو از دل تو
این چه لطفست که ناموس صبا میشکنی
وین چه حلمست که دشمن به غلط میفکنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد که زیانکار شود خوشسخنی
چند ازین قاعدهها وقت درآمد که کنون
تیغ واعظ بکشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور که دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
کیست امروز که یارد که کند با تو مری
کیست اکنون که تواند که کند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلک آینهگون
نفس صبح ز هیبت به گلو برشکنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور به نزد کرم خویشتنی
حاکمی مثل تو ایام ندیدست به چشم
کش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده شرع بتو محکم باد
تا بحشر آستی علم بتو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حکمت چو نشینی تو با حیای حقوق
کلک تو همنفس عیسی بن مریم باد
عکس طبعت سبب حل همه اشکالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالمرا چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پرکنده چنانک
بهترین جمعی در خانه او ماتم باد
کمترین شعله رایت کره انور شد
زیرتر پایه قدرت فلک اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد