جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح رکن الدین مسعود

زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی

زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی

امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم

خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی

اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی

مفوض با سر کلکت ز گردون ملک بیرائی

توئی کاندر قضا همچو نقضا هر روز وهر ساعت

هزاران خسته بنوازی هزاران بسته بگشائی

ترا از حلم و از جود آفرید ایزد تعالی زان

که تا بر دوست و بر دشمن ببخشی و ببخشائی

چو گردون از پی آرایش عالم نیارامی

چو خورشید از پی آسایش مردم نیاسائی

تو خود دانی که خادم را غرض تشریف مولاناست

ازین بر یکدیگر بستست چندین آئی و نائی

همیشه تا کند باد خزان در باغ زر دوزی

همی تا ابر دیماهی نماید سیم پالائی

مبادا جز بنامت سکه اندر دار ضرب شرع

مبادا جز بنامت خطبه در اقلیم دانائی

جهان مشغول در کارت بخود کاری و معماری

فلک معزول در دورت ز خود کامی و خود رائی

همه بر وفق حکم تو مسیر اختر و انجم

همه بر حسب رای تو مدار چرخ مینائی