زهی ملک و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته