زهی گشاده بمدح تو روزگار دهن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن