بگشت گونه باغ از نهیب باد خزان
بیر باد خزان برگ شاخ و رنگ رزان
نماند قوت آذر ز سطوت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان
بباغ تاسپه برد تاختن کردست
شدند منهزم از باغ لشگرنیسان
مگر که باغ باقطاع زاغ کردستند
ازانکه رخت بدر برد بلبل از بستان
چو زاغ برفکند طیلسان و خطبه کند
هزار دستان را چیست به زطی لسان
ازان همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزار دستان برگل نمیزند دستان
چو عرصه گاه قیامت شدست ساحت باغ
که مرغ خامش گشت و درخت شد عریان
ز برک گشت زمین همچو رو یعاشق زرد
ورق ز شاخ درختان چو نامه ها پران
دل هوا مگر از جور چرخ سردشدست
و گرنه اشک چه بار دزدیده ها چندان
مگر که باد خزانی بباغ ضرابست
که آفتابش کوره است و آبدان سندان
که چون درست مکلس شدست برگ درخت
که چون سبیکه نقره ببسته آب روان
و گرنه سیمگری داند ابراز چه سبب
همی فشاند نقره چو سونش سوهان
کلاه لاله که بربود و تاج نرگس کو
قبای غنچه که بر کند و پاره کرد چنان
درخت ا زچه برهنه نشست در مه دی
که در تموز همیداشت جامه الوان
چو خنده آید از زعفران چه معنی کابر
ز زعفران که بباغست میشود گریان
عجب نباشد اگر خشک گشت شاخ درخت
که چون نمک همه کافور مینهد بر خوان
مگر ز سرما گشتست روی چرخ کبود
مگر ز برف ببستست راه کاهکشان
ببین که ماه ز سرما چگونه میلرزد
ببین که پروین بر هم همی زند دندان
بخر گه اندر بنشین ز بامداد اکنون
بخواه پیش و برافروز گوهری خندان
مهیب و تند و سرافراز و تیز گردنکش
لهیب و بددل و بی تاب و سرکش و فتان
لطیف جرمی نازک تنی سبک روحی
که مرگ او همه ساله بود ز خواب گران
زمانه سیرت و گردون نهیب و دریا جوش
زمین گذار و زمان فعل و آسمان جولان
چو آفتاب جهانسوز و همچو اختر شوخ
چو روزگار لجوج و چو چرخ بی فرمان
چو برق تیغ زن و چون اثیر صاعقه بار
چو ابر سوی هوا سرکش و چو باد دوان
درخت افکن و خارا گذار و آهن سوز
سپهر گردش و گیتی گشای و قلعه ستان
اساس دوزخ نمرود و باغ ابراهیم
دلیل منزل تکلیم موسی عمران
براو حرارت و صفر اشدست مستولی
دلیلش آنکه مر او را سیاه گشته زبان
اگر نه خشم گرفتست چیستش صفرا
و گرنه ترس زد او را ز چیستش یرقان
بکوه ماند اگر کوه زعفران روید
بابرماند اگر ابر زر دهد باران
چو کوه کوه عقیق و چو توده توده زر
چو پاره پاره روح و چو رشته رشته جان
ز عکس او همه روی هوا پر از لاله
ز جرم او همه روی زمین نگارستان
سپید و زرد بهم در چو نرگس سرمست
سیاه و سرخ بهم در چو لاله نعمان
ازوست تاج سر شمع و نور چشم چراغ
بدوست رونق خرگاه و زینت ایوان
بدو بود بهمه حال نازش زردشت
وزاو بود بهمه وقت قبله دهقان
بشکل همچو درختیست فرع او همه مشک
بشبه همچون کوهیست اصلش از مرجان
پدید ازو شده غش و عیار هر دینار
عیان ازو شده رد و قبول هر رفرمان
گهی چو تیغ کز آهن بود نیام او را
گهی چو لعل که از سنگ باشدش زندان
نشان معجز موسی همیدهد ا زخویش
که از نخست عصا بود و پس شود ثعبان
گر اوست اصل حرارت چراست بی سببی
بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان
ز سرکشی سوی بالا کند همیشه سفر
عجب مدار که ظاهر شود بر او خفقان
شعاع جرم لطیفش میان ظلمت دود
نشان جان فرشته است در تن شیطان
بطبع گرم و بپایه بلند چون خورشید
بچهره زرد و بجامه سیاه چون رهبان
غرور داده مرابلیس را گه اناخیر
خلاص کرده سیاوش را گه بهتان
چو آز هر چه خوردبیش هست گرسنه تر
عجبتر آنکه ز خوردن نمیشود عطشان
بگرد عارض نورانیش ترا کم دود
چو زلف تافته برگرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حرکت
چو کهرباگون کوهی ز زلزله جنبان
بفعل همچو سپهر اندر او مضرت و نفع
بجرم همچو مه اندر فزونی و نقصان
گهی چو دونی افتاده در بن تونی
گهی چو شاهی در صدر صفه دیوان
د راو گهر بنماید ز خویشتن یاقوت
بدو هنر بنماید عبیر و عنبر و بان
گهی ز دود سیاهی چو زنک یافته تیغ
گهی ز تیزی وحدت چو آب داده سنان
برنگ همچو گلست و همیشه خار خورد
بشبه هست چو لعلی همیشه مشک افشان
ازو نعامه تنقل کند بصحرا بر
وز او سمندر رقص آورد بهندستان
همیشه در تبلرزست و میخورد همه چیز
ازان سبب که مر اورا ز احتماست زیان
مگر که تعزیت خویشتن بداشت ازانک
نهاد بر سر خاکستر و نشست در آن
ازوست مایه ارواح و ماده انوار
وز اوست جنبش حیوان و قوت ارکان
عزیز همچو حیات و مهیب همچو اجل
شریف همچون عقل و لطیف همچون جان
چو وهم دانا تیز و چو طبع زیرک تند
چو رای پیر قوی و چه بخت خواجه جوان
در او نهاده بدنیا خدای نفع و ضرر
بدو بود گه عقبی عقوبت ا زیزدان
برادریست مر او را بخانه در دشمن
بجان چو فرصت یابد نمیدهش امان
گهی ز آهن پیراهنی کند چو زره
که فرجه ها بود اندر میان پودش و تان
هزار پاره شده پیرهن بدان تن زرد
چنانکه بر تن بیمار جامه خلقان
گهی زآهن حصنی کند ولی بی سقف
پر از دریچه و روزن چو خانه ویران
ز پنجره رخ رخشان او بدان ماند
که هست روی مهی ا زدریچۀ تابان
گه از قناعت سازد غذای خویش از خود
گهی ز حرص و شره لقمه کرده کوه کلان
مگر که صنعت اکسیر نیک میداند
ز بس قراضه که بیرون فشاند او ز دهان
ز کیمیاست زر او بلی ازین معنیست
که چون ز بوته برنشد ازو نماند نشان
ز دست مادر او را پدرش یک بوسه
پدید گشته ازان بوسه در زمان زایشان
بزاد حالی و در مسند سیاه نشست
چنانکه خواجه آزادگان و در صدر جهان
بزرگ مفتی اسلام رکن دین مسعود
که مثل او ننماید فلک بصد دوران
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان رفعت
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
بلند همت صدری که باسخای کفش
نمانده درویش اندر جهان کسی جز کان
گران رکابی ا زحلم او گرفت زمین
سبک عنانی از عزم او ربود زمان
زهی سپهر ترا زیر پای همچو رکاب
زهی زمانه ترا زیر دست همچو عنان
توئی که نام تو گشتست زینت دفتر
توئی که مدح تو گشتست زیور دیوان
خجل شدست زرای تو شعله خورشید
نهان شدست زشرم تو چشمه حیوان
شدست عدل تو مردیو ظلم را یاسین
شدست جود تو مر درد فقر را درمان
نسیم لطیف تو بر دوست رایت دولت
سموم قهر تو بر خصم آیت خذلان
کمینه شعله زرای تو چشمه خورشید
نخست پایه ز قدر تو تارک کیوان
زمین بلرزد بر خویش اگر تو گوئی هین
فلک باستد بر جای اگر تو گوئی هان
چو ابر وقت درم ریختن توئی پر دل
چو برق گاه زر افشاندن توئی خندان
بلند قدر تو بر چرخ زیر پای آورد
بقهر شیر فلک همچو شیر شادروان
روان تر آمد حکم تو از سپهر و نجوم
فزون تر آمد قدر تو از زمان و مکان
ببحر و برق همی ماند آن دل و خاطر
بابر ماند و خورشید آن بنان و بیان
کسی که با تو نباشد بطبع همچون تیر
شود سیاهی چشمش بدیده در پیکان
ملک بمدح و ثنای تو بر گشاده دهن
فلک بخدمت تو از مجره بسته میان
اثر ز لطف تو یحیی العظام و هی رمیم
نشان ز هیبت توکل من علیها فان
مکارمت چو شمار ازل برون قیاس
بزرگیت جو صفات قدم برون ز گمان
تراست خاصیت جود از همه عالم
چنانکه قوه نطق است در حق انسان
ضمیر روشن تو یک بیک همی خواند
هر آنچه هست پس پرده های غیب نهان
شدست طبع تو بر دفتر کرم فهرست
شدست نام تو برنامه سخا عنوان
ازین سخن بچنان حضرتم بیاد آمد
حدیث بصره و خرما و زیره و کرمان
همی خری سخن خویشتن زمن ببها
چنین کنند صدور و اکابر و اعیان
نه بحر قطره دهد ابر را و آن قطره
بگوهری بخرد باز از بر عمان؟
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرد من از اقران
همیشه رونق مادح بود ز ممدوحان
که گه زنندش تحسین و گه کنند احسان
نسب ز ممدوحان آرند شاعران ورنه
نسب چه دارد خاقانی آخر از خاقان
بروزگار تو الحق عجب همی دارم
که بر امید رهی راه میزند حرمان
چو من دو دیوان آراستم بمدحت تو
چراست نام من اندر جریده نسیان
روا بود ز پی این قصیده غرا
که خاک غزنی رشک آورد باصفاهان
همیشه تا که چو تو درفشاند ابر بهار
همیشه تا که من زرگر ست باد خزان
بهار عمر تو باد از خزان دهر ایمن
جهان بکام و فلک رام و بنده مدحتخوان