جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۹ - درمدح امام اجل معین الدین

ای دو یت و مسند تو دین و دولت را نظام

وی بکلک و خاتم تو شرع و ملت را قوام

ای شده حکم تو مطلق درد ماء و در فروج

وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام

جز بحکم تو نتابد شعله آیینه رنگ

جز بامر تو نگردد گنبد فیروزه فام

صبح اگر خواهد که بی فرمان تو یکدم زند

گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام

گر مجسم گرددی رایتو چونخورشید چرخ

عقل فرق آن نکردی کاینکدامست آنکدام

حکم تو رنگ قضای آسمان داردد ازانک

پیش او یکسانبود خرد و بزرگ و خاص و عام

از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو

تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام

بر بیاض کاغذ آن تحریر خط اشرفت

غره ماهست بروی طره های زلف شام

دیگرانگر محتشم از صدر و مسند گشته اند

مسند و صدر از شکوهت یافتست آن احتشام

والله ار این خاصیت بودست در طبع ملک

این تواضع کردن زینگونه بااین احترام

عاقبت خصمان تو محتاج جاهت میشوند

زانکه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام

حکمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف

دین و دولت را بدست حکم تو دادن زمام

چون باستحقاق داری لاجرم هست اینچنین

دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام

آرزو بر خوان جودت میخورد نانی با من

فتنه در ایام عدلت میکند خوابی بکام

از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلک

از کواکب ادهم شب را کند زرین ستام

حقتعالی چونکند اظهار قدرت اینچنین

عالمی در زیر یک در اعه بنماید تمام

گر چو سوسن ده زبان گردد بمدحت عقل کل

هم بشرح جزئی از مدح تو ننماید قیام

شکر ایزد را که استغفار لازم نایدم

ورچه زین گونه کنم مدح تو عمری بر دوام

شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان

زانکه جاویدان نماند جز که حی لاینام

این همیگویم که این اقبال وایندولت چنین

متصل بادا بعز این جهانی والسلام