اندیشه دل دراز میبینم
بر دل در درد باز میبینم
بربود فلک امید من یکیک
یارب که چه ترکتاز میبینم
بر من که برهنهتنتر از سیرم
ده تو شده چون پیاز میبینم
هرجا که ستمگریست خونخواری
بر دست شهی چو باز میبینم
بر عرصه خاک مهره طبعم
در ششدره نیاز میبینم
زخم از پی زر همیخورد سندان
بس زر به دهان گاز میبینم
در کفه روزگار ناموزون
سرهای تهی فراز میبینم
شمع هنرم بکشتهام زیراک
ز افروختنش گداز میبینم
از نعمت آن به روزه میباشم
کش طاعت چون نماز میبینم
از خوان کسی چه چشم شاید داشت
کش گرسنهتر ز آز میبینم
زین سگصفتان آدمیصورت
اولیتر احتراز میبینم
هم وعدهشان خلاف مییابم
هم گفتهشان مجاز میبینم
این در که ز بخل باز بستستند
هرگز نشود فراز میبینم
من این همه شعبده که میبینی
زین حقه مهره باز میبینم
گر در همه عمر دوستی گیرم
هم هیچ بود چو باز میبینم