جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - در مدح اتابک محمد بن ملکشاه

بساط عدل بگسترد باز در عالم

خدایگان جهان خسرو بنی آدم

قوام چتر سلاطین سکندر ثانی

پناه دولت سلجوق اتابک اعظم

خطاب کرده بدو چرخ شهریار زمین

لقب نهاده بر او عقل مرزبان عجم

شهی که تا در او قبله ملوک شدست

چهار گوشه عالم زامن شد چو حرم

بنای ظلم ز شمشیر اوست مستأصل

اساس عدل بانصاف اوست مستحکم

مکونات بنزدیک قدر او ناچیز

محقرات بنزدیک حزم او معظم

بتیغ بستد ملک زمین ز دست ملوک

بتازیانه ببخشید بر عبید و خدم

همی ستاند جان و همی دهد روزی

گهی بصفحه تیغ و گهی بنوک قلم

غبار موکب او توتیای چشم ملوک

دعای دولت او مومیای جان کرم

زهی سر یر تو ارکان عرش را مانند

زهی ضمیر تو اسرار غیب را محرم

توئیکه ذکر تو زیبد طراز دوش ملوک

توئیکه نام تو شاید نگار روی درم

کهینه بارگه تست گرد خیمه چرخ

کمینه پرده گه تست ساحت عالم

بنور رای تو شد چشم سلطنت روشن

زعکس تیغ تو شد آستین دین معلم

تراست زیر نگین طول و عرض رویزمین

که هست بر عدوی تو چو حلقه خاتم

فلک چو زنگی اگر پاسبان بام تو نیست

چرا بطبلک خورشید و مه شود خرم

تو حکم کن ز تو فرمان و از فلک خدمت

تو امرده ز تو در خواست و زستاره نعم

نه بی اجازت تو شام بر گشاید چتر

نه بی اشارت تو صبح بر کشید علم

ولایتیکه ز تشویش پیش ازین بودست

بسان دوزخ نمرود، شد بهشت ارم

کمینه تاختن تو ز گنجه تا بغداد

ازان کناره دریا بدین سواحل یم

بسم اسب زمین را زهفت شش کرده

پس آسمانرا گرده زی گرد آن هشتم

چو آفتاب تو بر نقره خنگ آخته تیغ

چو کوه پیش و پس تو گرفته خیل و حشم

تو پاک کردی این عرصه از مخالف ملک

چنانکه کرد علی پاک کعبه را ز صنم

نه روی ملک خراشیده هیچ ناخن ظلم

نه زلف عدل پژولیده هیچ دست ستم

تو بیخ خصم بآهستگی ز بن بر کن

که چشم عقل شتاب و ظفر ندید بهم

تبارک الله ازین بیکرانه لشگر تو

که ضبط آن نکند شکل هندسی بقلم

هرآنگهی که بجنبید شیر رایت تو

سروی گاو زمین را در آورید بخم

بهر زمین که در او لشگر تو حمله کند

عظیم کاسد باشد در او متاع بقم

که داشت از ملکان لشگری چنین انبوه

ز عهد سنجر بر گیر تا بدولت جم

در آنزمان که دلیران ز حرص گیر و بدار

فرو گذارند اسباب زندگی مبهم

غریو کوس برنجین و بانگ روئین نای

بگوش گردون آواز زیر باشد و بم

سران نیارند از سر فرو نهادن ننگ

یلان ندارند از جان فراسپردن غم

ز خون شیران گلگونه کرده صفحه تیغ

ز گرد گردان سرمه کشیده شیراجم

ز بس خروش در افتاده کوهها را لرز

ز بس نهیب فرو رفته آسمانرا دم

بپیش تیغ اجل درامل فکنده سپر

بپیش حمله فتنه بلا فشرده قدم

سوار و نیزه نماید میان صف نبرد

بشکل شیری پیچان بدست درار قم

روان شیران چون زلف دلبران پرتاب

دهان مردان چون چشم سفلگان بی نم

سر مبارز مالیده زیر پای فنا

دل دلاور خائیده در دهان عدم

ز کر و فر سواران و ضرب و طعن سپاه

در او ز بیم بلرزد مفاصل رستم

بهوش رزم پژوهان اجل گشاده بغل

ز مغز کینه وران مرگ باز کرده شکم

تو اندر آئی آنجا عنان گرفته ظفر

چو ژنده پیل دمان و چو شرزه شیر دژم

بنعل اسب بپوشیده خاک هفت اقلیم

ببانگ کوس بدریده سقف نه طارم

فکنده رایت سلطان قهر بر بیرق

کشیده طره خاتون فتح بر پرچم

بهر کجا که دو صف روی سوی رزم آرند

بسنده باشد شمشیر تو بعدل حکم

جهان ندید و نبیندبعدل تو ملکی

ز دور آدم تا عهد عیسی مریم

همیشه تا عدد آسمان نگردد بیش

همیشه تا مدد فیض خور نگردد کم

نثار بارگه شهریار عادل باد

همه میامن نصرت ز بارگاه قدم

شده ممالک عالم برای تو مضبوط

شده قواعد ملت بتیغ تو محکم