جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - قصیده

ای ترا گاه کرم با هر کسی صد اصطناع

وی ترا وقت بیان در سخن در هر سخن صد اختراع

حجت قدر تو چون اعیان حسی بیخلاف

منصب صدر تو چون برهان عقلی بی نزاع

خامه ات را هست از اوراق گردون ترجمان

خاطرت را هست بر اسرار غیبی اطلاع

چون قضای آسمان حکم تو بر عالم روان

چون اشارات قدر امر تو هر جائی مطاع

منصب دانش میان مسند و دستت رفیع

حصه دولت میان خاتم و کلکت مشاع

پیش لطفت صبحدم جامه بدرد تابناف

راست همچو نعاشق سر مست در وقت سماع

شکر جودت چون تواند گفت آز دیر سیر

عذر دستت چون تواند خواست کان بی متاع

نفحه اخلاق پاکت مینماید رشک مشک

صدمه اسیب خشمت میکند قلع قلاع

چرخ دارد مسند قدر تو بر فرق زحل

سدره سازد منبر جاه تو ازاوج بقاع

آفتاب کیمیاگر از سپهر لاجورد

سوی خاک درگه تو کرده هر روز انتجاع

ازدم خلقت بخندد تیغ اندر موج خون

وزتف خشمت بلرزد نیزه دردست شجاع

نیست اندرسنت عفو تو محمود انتقام

نیست اندر مذهب جود تو جایز امتناع

همچنان کز یمن کعبه مکه شد خیرالبلاد

شد ز فرمسند تو اصفهان خیرالبقاع

هست بر خاک در تو جبهت سعدالسعود

هست در خون عدویت سعد ذابح را فراع

شادباش ای حاکمی کز عدل تو روباه لنگ

شیر شیران میدهد مر بچه را وقت رضاع

باد خلقت گر بصحرا بگذرد بیرون برد

وحشت از طبع وحوش و نفرت از خوی سباع

کوه را گرذره ازحلم تو حاصل شدی

کی پذیرفتی ز آسیب زلال انصداع

ساخت اسطرلابی از تدویر خورشید آسمان

تا بدان گیرد زرای روشن تو ارتفاع

خشمت از آتش شود هفت اخترش باشد شرار

همتت گر خوان نهد نه چرخ بس نبود قصاع

چرخ اگر از رای تو کوزه گشاید فی المثل

صبح بر جوشد زدم سردی خود همچون فقاع

هر که عصیان ترا کژدم وش استقبال کرد

دیر نبود تا کند سر گردن اورا وداع

گر مرا نبود خریداری عجب نبود ا ز انک

طبع من برمدحتت گشتست و قف لایباع

صدرت ار چه جای شرعست شعر تر باید از انک

سراگر چه جای عقلست هم شود جای صداع

خود چه دولت کان نشد در خدمت حاصل مرا

گر خود اینستی بگاه مدح حسن الا ستماع

آفتاب شرعی و من چون عطارد گاه مدح

زانهمی خواهم که پیوسته بود تحت الشعاع

طبع من زاسایش دایم ملالت یافتست

ورچه محبوبست بر آسایش ورامش طباع

چون پیاله وقت آن آمد که بر بندم کمر

تا کی از عطلت نمایم چو نصراحی اضطجاع

من همیخواهم که عقدی بندیم یا خدمتی

تو براتم میفرستی از برای ارتفاع

من چو پیلم زان همیخواهم که خاص شه شوم

عنکبوتم منکه در بند ایم از نسخ الرقاع

بندگی فرما مرا تا خواجه گردم که هست

خدمت تو کیمیای دولت بی انقطاع

هست استعداد هر شغلی بحمدالله مرا

خاصه چو نباشد مربی لطف تو گسترده باع

پس چه عذر آرم بر اهل هنر با این هنر

گر نسازم از چو تو مخدوم اسباب و ضیاع

من بدین خردی کفایت میکنم شغل بزرگ

بیدقی حفظ دو فرزین میکند اندر بقاع

نزقناعت با شد از دون همتی باشد مرا

گر شوم راضی از یندولت بدین قدر ا نتفاع

جز تو در عالم کریمی کو که شاید گفتمش

ای ترا گاه کرم با هرکسی صد اصطناع

تا عرب چون شعر گویند از یی یار و دیار

از رسوم و ازدمن گویند و اطلال و رباع

باد احکام ترا دولت نموده انقیاد

باد فرمان ترا گردون نموده اتباع

بر تو میمون باد عید و دشمنت قربان تو

آنچنان قربان که سگ ر ابهره باشد زو کراع