حبذا ای نسیم جان پرور
وی مبارک پی خجسته ا ثر
ای زفر تو خاک دیبا پوش
وی زدست تو آب جوشنگر
ای نه نساج و حله باف چمن
وی نه نقاش و نقشبند صور
ای زکلک تو آب نقش پذیر
وی زطبع تو خاک صورتگر
کلک تو رغم صورت مانی
نقش تو رشگ لعبت آذر
گاه مساح عالم خاکی
گاه سیاح گنبد اخضر
گه گشائی تو نافه تبت
گه ببندی تو رزمه ششتر
پیک پویانی و نداری پای
مرغ پرانی و نداری پر
دم جانبخش دلگشای تو هست
عود هندی نهاده بر مجمر
خاک مرده ز تو شود زنده
دم عیسی مریمی تو مگر
نفست همچو صبح بی ظلمت
عرضت همچو سایه بی جوهر
نیستی زنده چون همی جنبی
نیستی پیک چون شوی بسفر
مرکب رهروان دریائی
قاصد عاشقان سوی دلبر
همچو کیخسرو آب در شکنی
چون سیاوش بگدری زاذر
در بهار ان دم تو ساید مشک
در خزانها کف تو پاشد زو
قوتت تازیانه کشتی
هیبتت غوطه خواره لنگر
بسته بر گردن عروس چمن
دست لطف تو عقدهای گهر
گه نهاده چومن بسر بر خاک
گه فکنده چو من درآب سپر
ای خجسته برید فصل بهار
ببهار جهان یکی بگذر
سوی عالیجناب خواجه شرق
صدر دین پرور جهان داور
رکن دین مفتی جهان مسعود
که نیارد جهان چنو سرور
آن زمین حلم آسمان رفعت
وان ملک قدرت ستاره حشر
اثر طبع اوست فصل ربیع
مدد جود اوست قطر مطر
نیست خالق ولی به از مخلوق
نه ملک لیک از آدمی برتر
قطره دان زلطف او حیوان
شمه دان زخشم او صرصر
خاک در گاه او ببوس و بگوی
کای جوان دولت بلنداختر
نزد قدر تو آسمانها پست
پیش دست تو بحر ها فرغر
لطف طبعت بگاه خشم چوبرق
میزند خنده میکشد خنجر
جود دستت گه سخا چون ابر
میکند خوی چو میدهد گوهر
گرنه بر سمت حکم تو گردد
چرخ را زود گسلد چنبر
سخت بیرونقست ابر بهار
زهر باغ از آن نشد از هر
بی دم خلق تو همی مارا
ندهد بوی خوش نسیم سحر
باغها باطل است از زینت
شاخها عاطل است از زیور
بی تو ای آفتاب شرع کجا
سر برآورد ز آب نیلوفر
خون غنچه ببست دلتنگی
چشم نرگس بخست رنج سهر
لاله گوئی بداشت دست ازمی
که نهادست سر نگون ساغر
بی تو ای بلبل درخت سخن
بلبل باغ نیست رامشگر
گل بخنده نمی گشاید لب
نکند باز دیده ها عبهر
از فراقت قبای خیری چاک
بدعایت زبان سوسن تر
همچو من شاخک بنفشه زغم
بر ندارد همی ز زانو سر
هست بیتاب جعد مرزنگوش
هست بی آب روی سیسنبر
بدعا بر گشاده دست چنار
سرکشیده چو دیده بان عرعر
از چه بایست در چنین وقتی
عزم کردن سوی سفر ز حضر
نام نیکت گرفت ورنه جهان
پیش چشم تو خود نداشت خطر
چون مراد تو کرد استقبال
باز گردان عنان بسوی مقر
که جهانی نهاده اند ترا
چشم بر راه و گوشها بر در
دیده راضی نمی شود بخیال
دل قناعت نمی کند بخبر
اینچنین شغل چرخ را فرمای
که ترا چاکرست و فرمانبر
فلکی کو بفر دولت تو
داد ملکی بکمترین چاکر
من نگویم حق تو نشناسد
نکند عقل این سخن باور
می نبیند بدست خود چیزی
که بود منصب ترا در خور
باش تا ناگهی برون آرد
دست حکم تو زاستین قدر
چرخ بینی بطوع چون جوزا
پیش تو بسته از مجره کمر
این یامین تو قوام الدین
صدر در یا دل عطا گستر
آن همه دانش و سخاوت و عقل
وان همه مردی و جلالت و فر
بخت را سوی او بخیر خطاب
چرخ را سوی او بسعد نظر
چشم اصحاب روشن است بدو
چون فضای هوا بچشمه خور
دل ملت بدو شدست قوی
بازوی دین بدو گرفته ظفر
بر دل دشمنان تو چون تیغ
پیش تیغ عدوی تو چو سپر
تا ز تأثیر اعتدال هوا
شاخ خشک از شکوفه آردبر
ابر گریان رونده چون عاشق
مرغ نالان شونده چون مزمر
هر دو همیشه رخشنده
زاسمان علو چو شمس و قمر
چشم هر دو بیکدگر روشن
پشت هر دو قوی بیکدیگر
باد آراسته بتو مسند
باد افراخته بدو منبر