جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در مدح پادشاه ارسلان بن طغرل

نگار من زبر من همی چنان بجهد

که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد

چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم

مثال قطره خونم زدیدگان بجهد

گمان برم که مگر بوی زلف جانانست

سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد

بدین صفت که دل من بدست عشق در است

عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد

خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست

که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد

دلی که از همه علم گزیده ی ایجان

براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد

چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال

که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد

تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست

چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد

دو دیده من اگر خون شود زغم شاید

مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد

چو دل بواسطه دیده خون همی گردد

دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد

همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق

مگر بدولت و فر خدایگان بجهد

سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل

که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد

چنان برون جهد از حادثات رأی قویش

که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد

زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن

بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد

بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر

بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد

سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر

زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد

زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ

که گاو گردون از راه کهکشان بجهد

پرآب گردد از لفظ او دهان صدف

چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد

بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری

بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد

خدایگانا نا معذور دار بنده خویش

که شاعران را زین جنس از دهان بجهد

اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو

بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد

زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست

بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد

چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست

که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد

بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک

زبامدادان خورشید زرفشان بجهد

سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر

براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد

از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر

بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد

چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو

تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد

تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار

که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد

تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه

چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد

بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود

زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد

زباختر بدمی سوی خاور آید زود

زقیران بتکی تا بقیروان بجهد

سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ

سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد

چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود

چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد

چو ابر از کمر کوه تند برگذرد

چو باد از سر دریای بیکران بجهد

در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه

چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد

غریو کوس چو آواز رعد بخروشد

رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد

امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد

اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد

زبیم زهره شیران جنگ خون گردد

زترس هوش زگردان رزم دان بجهد

دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده

چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد

قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد

قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد

فتاده باشد چندان زکشتگان برهم

که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد

اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان

اگر تواند جستن بغل زنان بجهد

بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت

گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد

در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش

چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد

زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ

که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد

زبیم زهره شیران جنک خون گردد

زترس هوش زگردان رزم دان بجهد

زغایت کرم و عفو شاملت انجا

اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد

خدایگانا گفتم بفر مدحت تو

چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد

زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب

که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد

همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ

بنات بستان چون باد مهرکان بجهد

نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد

بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد

عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد

که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد