جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در جلوس طغرلشاه سلجوقی

شاه جوانست و بخت ملک جوانست

کار جهان لاجرم بکام جهانست

تخت بنازد همی و در خور اینست

تاج ببالد همی و لایق آنست

ملک شهنشاه بین که ساحت عقلست

عقل خداوند بین که نسخت جانست

روضه فردوس بایدت که ببینی؟

مملکت شاه بین که راست چنانست

در همه اطرافهاش عصمت و عدلست

در همه اقطارهاش امن و امانست

شیر در او بدرقه است ومار فسونگر

غول دلیل رهست و گرگ شبانست

دولت جوئی؟ بطبع حلقه بگوشست

نصرت خواهی؟ بطوع بسته میانست

شاه فلک رخش جان ستان جهانبخش

شیر اجل رامح ستاره سنانست

سایه یزدان و آفتاب سلاطین

طغرل گردون نشین فتنه نشانست

هر چه بنی آدمند، بنده سلطان

هر چه زمین، ملک شاه چرخ توانست

آن منگر تو که شاه اندک سالست

پیر خرد بین مرید شاه جوانست

سال گر اندک گذشت زان چه خلل یافت

عمر اگر بیش ماند زان چه زیانست

سایه حقست زین سبب همه بخشست

مایه فضلست زین سبب همه دانست

قوت حملش فزون ز وزن زمینست

سرعت عزمش ورای سیر زمانست

بخشش و فرمانوری و عدل و سیاست

قاعده خاندان سلجوقیانست

دیرزی ای چشم سلطنت بتو روشن

کز تو اثرهای خوب جمله عیانست

کثرت جیشت فزون ز حد شمارست

عرصه ملکت برون زحد گمانست

عزم سبک خیز تو چه تیزرکابست

حلم گرانسنگ تو چه سخت کمانست

تخت تو پایه فراز عرش نهادست

چتر تو دامن باوج چرخ کشانست

امر تو و نهی تو چو چشمه خورشید

در همه اقصای شرق و غرب روانست

نامه فتحت بفتح خانه قیصر

تیر مصافت بخیل خانه خانست

پیش ضمیر تو سخت پرده دریده است

هرچه پس پردهای غیب نهانست

شیر فلک از نهیب تیغ تو چونانک

شیر علم روز باد در خفقانست

باس تو در طبع آفتاب اثر کرد

زردی رویش علامت یرقانست

چرخ زخوان ریزه سخای تو دارد

چند قراضه که زیر دامن کانست

نیست بیکروزه خرج جود شهنشاه

هر چه نبات و معادن و حیوانست

عقل نگر پیش خرده کاری لطفت

تا چه سبک مایه هیکل و چه گرانست

صبح ببین پیش شعله های ضمیرت

تا که چه دم سر دو چون دریده دهانست

تیغ تو بس پاسبان ملک تو زیراک

هندوی بیدار خسب چیره زبانست

فی المثل ار خصم ملک تو همه شیر است

پای سپر همچو شیر شادروانست

جود تو باشد کدام حاتم طائی

عدل تو باشد چه نام نوش روانست

رخش ترا زین مه ورکاب ثریا

طوقش از اکلیل و از مجره عنانست

کوه درنگست؟ نیست برق شتابست

ابر بزینست؟ نیست باد بزانست

سبزه زچرب آخور سپهر چریدست

ماه نو از نعل او کمینه نشانست

گر نه علف زار اوست از چه فلک را

خرمن ماهست و راه کهکشانست

ختم سخن را دعای ملک تو گویم

کانچه دعای تو نیست آن هذیانست

دولت و نصرت سزای تخت تو بادا

تا که فلک را بسعد و نحس قرانست

ملک تو پاینده باد و عمر توجاوید

تا مدد دهر از بهار و خزانست

میخ طناب وجود، چتر تو بادا

بنده از این خوبتر دعا نتوانست