جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در تهنیت بازگشت رکن الدین صاعد از حج

ای زده لبیک شوق از غایت صدق و صفا

بسته احرام وفا در عالم خوف ورجا

ای زنقص نقض فارغ حکم تو گاه نفاذ

وی زننک فسخ ایمن عزم تو وقت مضا

ای چو ابراهیم آزر کرده فرزندی فدی

وی چو ابراهیم ادهم کرده ملکی رارها

ای مسلم منصب میمونت از آسیب غدر

وی منزه جامه احرامت از گرد ریا

هاتف والله یدعو برزبان شوق حق

گفته اندر گوش هوشت هان چه میپائی هلا

عشق بیت الله ترا از خویشتن اندر ربود

همچو عشق شمع کز خود میبرد پروانه را

لطف یزدانت بمحمل رخت از مسند نهاد

رخت گل از شاخ در مهد افکند دست صبا

هر کرا توفیق ربانی گریبان گیر شد

دامنش هرگز نگیرد ملکت دارالفنا

توزراه خواجگی بر خاستی از بندگی

لاجرم کشتی برآز وخشم و شهوت پادشا

دیده گردون کجا دیده است شخصی مثل تو

در جوانی باورع در پادشاهی پارسا

فرخ آنساعت که بربستی کمر در راه دین

سائقت توفیق ایزد قائدت عون خدا

نعل سم مرکبت گوش فلک را گوشوار

خاک خیل موکبت چشم ملک راتوتیا

هم سیاه از پشت پای همتت گوی زمین

هم کبود از پشت دست رفعتت روی سما

غایت توفیق این باشد که در شغل و فراغ

هرگز اندر کار خیر از تو کسی نشنیده لا

چون همه هم تو مقصور است در دین پروری

لاجرم دایم بود همراه عزم تو قضا

چون رکاب اشرف تو کرد قصد بادیه

رب سلم گوی گشت آندم روان انبیا

شد تماشا گاه از اقبال وصدق نیتت

ره که چونان صعب و هایل مینمود از ابتدا

از تو اندر بادیه دیدند دریای روان

کاندر وغوطه خورد عقل ارکندر ای شنا

ابر رحمت گشت باران ریزبر فرق تو زانک

هر کجا باشد محیای توکم نبودحیا

ایمن آبادی شد اندر عهد توآنره چنانک

سال رکن الدین کنون تاریخ باشد سالها

هرکجا عدل جهان آرای توسایه فکند

کاه برک ایمن بود آنجا ز جذب کهربا

دور نبود گر زفرت زاید از آتش نبات

طرفه نبود گرزیمنت روید از آهن گیا

تو مجرد گشته از جمله علایق مردوار

اندران موقفکه هر کس میشد از جامه جدا

صوفیانه گفته ترک دوخته و اندوخته

گشته از جامه برهنه همچو تیغ اندروغا

چند تشریف قبا تو مردم چشمی ترا

خلعت بی جامگی بهتر بود ازصد قبا

آسمانی در علو از جامه خواهی کرد بس

آسمان را از مجره خوبتر باشد ردا

گرد رخسار تو بفزود آبروی تو از انک

گوهر شمشیر بر شمشیر بفزاید بها

جبرئیل از وجد لبیک تو در رقص آمده

گفته هردم هکذا یا بالمعالی هکذا

باداگر بردی زموقف سوی کعبه بوی تو

کعبه استقبال کردی مقدمت را تامنا

شاید اربطحای کعبه بارگیر زر شود

تا براو کردست دست زرفشانت کیمیا

حکمت ایزدتعالی در ازل چون حکم کرد

از ادای این فریضه این همیکرد اقتضا

تا تو هستی برخلایق در شریعت پیشرو

هم تو باشی در مناسک بر خلایق پیشوا

تا حرم را یمن فر تو بیفزاید شرف

تاعرب را جود دست تو بیاموزد سخا

تا شود از سعی مشکور تو گاه سعی تو

پر مروت از تو مروه پرصفا از تو صفا

کمترین سعی طوافت گرد این هفت آسمان

کمترین رمی جمارت جرم این هفت آسیا

گاه قربان تو این معنی حمل باثور گفت

کاش این منصب مرا گشتی مسلم یاترا

چون قدم در خانه کعبه نهادی آنزمان

میشنیدند از در و دیوار کعبه مرحبا

از وجودت رکن کعبه پنجگشت ازبسشرف

وز کف تو چشمه زمزم دو گشت از بس عطا

کعبه خود داند که جز تو هیچ حاکم در عمل

گرد او هرگز نگشت الا در ایام بلا

دولت الحق اینچنین فرمان بجا آوردنست

ورنه روزی چند خود هرکس بود فرمانروا

چون زکعبه روی زی روضه نهادی کش خرام

کعبه گوید هردمت کایخوشتر از جان تا کجا

بسته کعبه بردل از دوری تو سنگ سیاه

منتظر تا کی بود باز اتفاق التقا

وان بنائی را که بد دینان همی افراشتند

هم باقبال تو شد باخاک هوارآن بنا

کی شود با محدثی انصاف تو همداستان

کی دهد بر بدعتی عدل تو در عالم رضا

هراساسی کش قواعد نیست برشرح رسول

اندر ایام تو آنرا کمترک باشد بقا

اندر آنحالت که در روضه فرستادی سلام

سرخ رخ بودی بحمدالله بنزد مصطفی

هم زکلکت شرع او اندر حریم احترام

هم ز عدلت ملت او باردای کبریا

منت ایزدرا که رفتی و امدی آسوده دل

گشته امیدت وفا و بوده حاجاتت روا

گشته هریک خطوه تو صد خطا را عذر خواه

ورچه معصوم است ذات پاکت از جرم وخطا

مصطفی خواهشگرت هرجا که میبردی نماز

جبرئیل آمین گرت هرجا که میکردی دعا

وز پی آن تا کنی آنجا گذر باردگر

کعبه دل دارد کز اوچو نروضه جانداردنوا

تاازل را ز ابتدا هرگز کسی ندهد نشان

راست چونان کزابد نتوان نهادن انتها

باد چون حکم ازل حکم تو ازروی نفاذ

مدت عمر تو بادا چون ابد بی منتها

بر تو میمون وز تو مقبول بادا از خدای

این فریضت را که برقانون سنت شدادا