بتافت از افق ملک و آسمان بقا
دو کوکب ملکی چون دو پیکر جوزا
دو شاخ دو حه ملک و دو شاه عرصه دین
دو ماه برج سعادت دو در بحر سخا
دو شمع جمع ملوک و دو چشم روی وجود
دو روح قالب عقل و نجم چرخ علا
دو جوهر ملکی در دو پیکر فلکی
که این ندارد جز آن و آن جز این همتا
یکی سلیمان ملک و یکی فریدون فر
یکی سکندر تاج و یکی قباد آسا
یکی نتیجه دولت یکی سلاله ملک
یکی سحاب سخاو یکی هزبر وغا
یکی بخردی چون ابرواهب الارزاق
یکی بطفلی چون عقل مدرک الاشیا
بنزد این صفت روح لعبت چابک
به پیش آن لقب عقل مرغک دانا
سوار لشکر لالا تکین این رستم
و شاق درگه با با مهین آن دارا
بسال اندک لیکن بمرتبت بسیار
بزاد خرد ولیکن بپایگه والا
بجرم لعبت چشم و بخردیش منگر
ازآنکه دیده ز خردی او بود بینا
اگر ستاره بچشم تو مینماید خرد
هم از بلندی جاهست و رتبت اعلا
سودا دیده و دل گرچه کوچکند بجرم
نه عقل و روح درین هر دو میکند مأوا؟
اگرچه مرکز از روی ذات نیست عریض
محیط دایره چرخ از او شود پیدا
وگرچه نقطه نباشد زروی جرم بسیط
نه استقامت خط را از او بود مبدا؟
تو باش تا شود اعلام رایت ایشان
ردای گردن این هفت گلشن دروا
تو باش تا که زآواز کوس نصرتشان
زهم بدرد این سقف قبه مینا
وشاق این بستاند خراج قسطنطین
غلام آن بگشاید حصار جابلقا
بروز میدان تا بر فلک سوار شوند
همی دوند قضا و قدر ز پیش و قفا
ز عجز گوشه فتراک خسته دست قدر
زرنج آبله کرده پیاده پای قضا
گشاده پردگیان فلک تماشا را
هزار دیده روشن ز روزن با لا
سپهر غاشیه بر دوش میکند زهلال
فلک بقصد زمین بوس پشت کرده دوتا
فتاده پای فلک در پیش برون زرکاب
شده وشاق ملک را عنان زدست رها
همی دمد نفس صبح وان یکاد براین
همی نویسد جبریل قل اعوذ آنرا
سپهر از پی تعویذ گردن ایشان
بکنده ناخن و دندان ز شیر واژدرها
گه از هلال کمانی بزه کند گردون
گهی ز صبح عمودی برآورد عمدا
گه از ثریا آماجگاه تیر نهد
گه از شهابی زوبین کشد زروی هوا
ز آفتاب گهی تیغ و گه سپر سازد
زماه گه خم ابرو کشد گهی طفرا
ز چیست اینهمه بازی چرخ و بوالعجبی
که تا در او نگرند آن دو شه بعین رضا
بپیش پرتو نور جمال عارضشان
که قرص خورشید از عکس آن گرفته ضیا
مه چهارده در معرض جمال هنوز
نگفته (من)که خرد گفت خامش ای رعنا
تو کیستی که نهی پای بر بساط ملوک
تو از کجا وحدیث خدایگان زکجا
تو آنگهی بر مردم مشار الیه شوی
که شکل نعل سمنش عیان کنی برما
بدست رضوان قدرت همی بپیراید
زبهر پرچم این هر دو طره جوزا
سپهر رفعت شمس الملوک زهره رکاب
جهان جان شرف الملک آفتاب لقا
دوگوشواره عرش خدایگان زمین
که می بسایند اوج ستارکان سما
حسام دین ملک شرق مرزبان جهان
که ملک یافت بمیراث از آدم و حوا
بزرگ بارخدایی که عدل شامل او
شداست واسطه گرک و میش در صحرا
شهنشهی که طریقی نهاد در بخشش
که برذخیره دریا و کان نکرد ابقا
بلند همت او آنکه در ممالک خویش
نه دزد فتنه گذارد نه یاوگی افنا
سموم قهرش اگر در خیال کوه آید
شود مفاصل که مستعد استرخا
نسیم لطفش اگر بردل جهان گذرد
زلال اطلس دوزند بر قد خارا
کیند برسر او هفت چرخ؟ هفت غلام
کیند بردر او هفت بحر؟ هفت گدا
اگر نداری باور عیان ببین اینک
بانتجاع بدر گاهش آمده دریا
بنزد گنجش نو کیسه ایست کان بدخش
به پیش تختش نو دولتی خان ختا
بسا که تخت ملک پیش خویشتن دیده است
فراسیاب میان بسته در صف امرا
تو ملک اوبین چندین هزار سال شده
تبارک الله پیری بود چنین برنا؟
ولیک ذات ملک ظل عالم قدم است
که دور دهر تصرف نمی کند آنجا
زهی نموده طبعت زلال آب حیات
زهی مجاهر خلقت نسیم باد صبا
رسیده حلم تو آنجا که تابش خورشید
گذشته عدل تو زآنجا که سایه عنقا
مثال تو سبب بندگی چو حرص و طمع
عطای تو سبب زندگی چو آب و گیا
خدا یگانا کانت همی دعا گوید
که عدل تو همه جائی رسیده است الا
چه جرم کرده ام اخر چرا چنین کردی
بده و شاق سخاوت و ثاق من یغما
ببرده گیر تو این ده قراضه از بن جیب
بداده گیر تو این چند خرده زر بعطا
پس آنگی چه؟ نه چو نمن رهی شوم مفلس
بکدیه ام بدرت باید آمدن فردا؟
چنان مکن که زاسراف جود و غایت بذل
تو بی خزینه بمانی ومن رهی رسوا
درازگشت و هنوز اولست بیت مدیح
ز حد گذشت و هنوز ابتد است وردودعا
همیشه تا که بود آفتاب زرد کلاه
همیشه تا که بود آسمان کبود قبا
دوام ملک دوشه باد زیر چتر ملک
چنانکه زو ابد آموزد امتداد بقا
توباش خازن روزی بندگان خدای
که تا نه وعده تنقض کند نه استقصا
بتیغ نصرت اسلام قامع الالحاد
بیمن رایت منصور قاهر الاعدا
ز فر نام تو لفظ رهی قلاده چرخ
زمدح تو لقب بنده سید الشعرا