جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - شکایت از روزگار

دگر باره چه صنعت کرد باما

سپهر سر کش فرتوت رعنا

بیک بازی سوی تحت الثری برد

برونق رفته کاری چون ثریا

چو گفتم کاستقامت یافت کارم

زگردون شد چو گردون زیر وبالا

جوانمردی غم ما خواست خوردن

لگد بر کار زد این پیر رسوا

دریغا آنچنان آزاد مردی

که گردونش نخواهد دید همتا

چو کشتی امید آمد بساحل

بدو وا خورد ناگه موج دریا

فلک بااهل معنی خود بکین است

نه بر من میرود این ظلم تنها

دل ریشم از او مرهم طلب کرد

مر او داغی نهادش بی محابا

مگر کار دل از مرهم گذشتست

به داغش می کند اکنون مداوا

ندانم چرخ را با من چه کین است

مگر با زهره بگرفته است مارا

بغارت برد عمرم نحس کیوان

هم از ادبار این هندوی لا لا

مکن ای چرخ با ما هم نظر کن

که هرکس از تو در کاریست الا

اگر بر جاهلان وقفست خیرت

نیم من هم بدین حد نیز دانا

مرا دی بر گذشت از عمر و امروز

ز دی بدتر گذشت ای وای فردا

سرمن چون سر چرخست گردان

دل من چون دل مهرست دروا

نه اندر رسم این ایام انصاف

نه اندر طبع این مردم مواسا

چنان سیرم زجان کز غصه هر روز

کنم صدره گذر بر مرگ عمدا

مرا گویی چرا صابر نباشی

که بر عمر اعتمادی نیست زیرا

تو از من عمر یکروزه ضمان کن

که من سالی بوم آنگه شکیبا

قبای عمر چون بر تن بدرد

نشاید کردنش دیگر مطرا

منم در کام این ایام شکر

چرا بر من کند بیهوده صفرا

چرا از بهر دانش رنج بردیم

چرا بیهوده می پختیم سودا

قلم را با قلم زن خاک بر سر

چرا نه چنگ زن بودم دریغا

چو موی رو بهست و ناف آهو

وبال عمر ما این دانش ما

هنر عیبست و فضل آفت چه تدبیر

که با کفرست این هردو مساوا

نه حکمت رست و نه یونان حکمت

نه شد بر طور سینا پور سینا

چه نقص از جهل چون از جهل باشد

دل آسوده و عیش مهنا

چه سود از فضل چون از فضل دارم

همه اسباب نا کامی مهیا

سگان را حشمت و مارا تحسر

خران را دولت و ما را تمنا

وجاهت در دروغست و تقدم

برای العین میبین آشکارا

که از بهر دروغی صبح کاذب

ز پیش صبح صادق گشت پیدا

دو روئی کن که تا جاهی بیابی

نبینی اوج خورشید است جوزا

بدی کن تا توانی و ددی کن

که تا از تو بترسد پیر و برنا

همیشه همچو کژدم جان گزا باش

که تا باشد چو مارت جامه دیبا

تما شا کن در این چرخ مشعبد

که هستش مهره زرین حله مینا

ولی جان خواهد از تو وقت بازی

که اینجا رایگان نبود تماشا

فلک چون دست یابد در خلد نیش

تو خواهی جنگ کن خواهی مدارا

تو از من ایدل این یک پند بشنو

اگر هستی بکار خویش بینا

چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع

خس و سفله توانی بود؟ حاشا

برو ملک قناعت جوی از یراک

در آن عالم نبینی فقر اصلا

تو گردر کوی حکمت خانه سازی

نباشد با جهانت هیچ پروا

ترا چون هیچ حقی بر قضا نیست

نه زشتست از قضا کردن تقاضا؟

ز درویشی ده آب کشت حکمت

ز خاموشی حیات جان گویا

مکن بر چرخ نیک و بد حوالت

که این از هیچ عاقل نیست زیبا

فلک سر گشته و بی اختیار است

چرا با او همی گیری محاکا

فلک را بر خلاف حکم تقدیر

بسعد و نحس گشتن نیست یا را

نه فعل چرخ و سعی انجم است این

که هست این کار دانای توانا