سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

این باد بهار بوستان است؟

یا بوی وصالِ دوستان است؟

دل می‌برد این خط نگارین

گویی خط روی دلستان است

ای مرغ به دام دل گرفتار

بازآی که وقت آشیان است

شب‌ها من و شمع می‌گدازیم

این است که سوز من نهان است

گوشم همه روز از انتظارت

بر راه و نظر بر آستان است

ور بانگ مؤذنی میاید

گویم که دَرای کاروان است

با آن همه دشمنی که کردی

بازآی که دوستی همان است

با قوت بازوان عشقت

سرپنجهٔ صبر ناتوان است

بیزاری دوستان دمساز

تفریق میان جسم و جان است

نالیدن دردناک سعدی

بر دعوی دوستی بیان است

آتش به نی قلم درانداخت

وین حِبْر که می‌رود دُخان است