کارم چو زلف یار پریشان و دَرهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخَمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
«این شادی کسی که در این دور خُرمست»
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من دادِ هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسَلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیرهشب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست