ابن یمین » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ٨ - در پند و اندرز

شرط و آداب خدمت سلطان

بر شمارم مگر رسی تو بدان

کارش آراستن بصدق و صفا

بر پی او شدن بچشم رضا

آنکه از خود برد خداوندش

تا توانی بخود مپیوندش

بی نصیحت مباش دمسازش

با کس اندر میان منه رازش

هر که خشنود گشت شاه از او

بر نگردی بهیچ راه از او

راز خود را نهان مدار از شاه

برعطای کمش مزید مخواه

با تو ابن یمین شرایط گفت

در شهوار جمله بود که سفت

بندگی شهت اگر هوسست

این شرایط در این طریق بسست

خوشا آنکس که در راه توکل

تواند کرد محنتها تحمل

توکل آن بود کاندر ره حج

نهی بی ترس پای اندر ره حج

نباشد بیمت از دزد و حرامی

بعون حق بدان حضرت خرامی

بود نوع دگر نیز ای خردمند

بگویم کان توکل چون نمایند

ز بهر دین سلاح جنگ پوشی

بهنگام غزا با جان بکوشی

نترسی از فنای زندگانی

که آن باشد بقای زندگانی

دگر نوع از توکل با تو گویم

که تا هستم جز این ره را نپویم

فشانی دست بر مالی و جاهی

باستظهار الطاف الهی

یقین دانی که دارای حیاتت

رساند رزق تا وقت وفاتت

توکل آن نباشد ای برادر

که در کنجی نشینی زار و مضطر

نهاده چشم تا نانی که آرد

که آید از درو با خود چه دارد

بود زینگونه نان خوردن حرامت

وزین بد نامیی باشد تمامت

بود راه توکل سخت دشوار

مپندار ایعزیز این راه را خوار

برین ره جز دلیری می نپوید

فنای مال و جان هر کس نجوید

ز راه ابن یمینت کرد آگاه

ز هی دولت اگر پوئی بدین راه

هر که در محنتی گرفتارست

صبر او را نکوترین کارست

ز انتظار ار چه باشدش سوزی

سهل باشد که عاقبت روزی

یا قدم در ره مراد نهد

یا از آن انتظار باز رهد

امتحان کرده ایم و دانسته

بصبوری گشاده شد بسته

تو هم ابن یمین برین میباش

مگذران عمر خود ببوک و بکاش