شنیدم ز گفتار کار آگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک و الا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی باصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر در آید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی بر آید بهفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان بهم بر نهید
دل از رنج گیتی بهم بر نهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
که فردا که چون بگذرد فاطمه
ز غم حیب جان بر درد فاطمه
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش بدوش دگر
فرو هشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والاگهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
بدوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آنظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
الا ای خردمند پاکیزه رای
بنفرین ایشان زبان برگشای
وزان تو ز یزدان جان آفرین
بیابی جزایش بهشت برین
جز این پند منیوش اگر مؤمنی
بدین راه رو گرنه تر دامنی
خردمندان که راه عقل رفتند
ز دنیا در پناه علم رفتند
نظرشان بر حیات آنسری بود
متاع اینسریشان سرسری بود
ز علم آنها که دامی بر بسازند
بحق عالم دگر ها بر مجازند
کسی کو علم جوید بهر دنیا
بماند زین و وا ماند ز عقبی
نظر باید که بر عقبیت باشد
چو عقبی باشدت دنییت باشد
کسی گر سوی کعبه راه بر داشت
گر از مقصود سعی خود خبر داشث
چو یأجوج حوادث تاخت بر سر
ز سد علم کو حصنی حصین تر
حیات جمله حیوانست از جان
حیات جان ز نور معرفت دان
بدانش عالمی گر بود عامل
ز جمع مفردان او بود کامل
عوام الناس را دیدن چه خواهی
چه حاصل زان ترا جز عمر کاهی
مجو پشم از کلاه فرقه کل
که آمد از پی نقسچسان مل
خرد خواهی بگرد بخردان گرد
که از دریا گهر حاصل توان کرد
باندک خرده از راه بزرگی
مکن با مردم دانا سترکی
گر از اهل هنر باشی ز هی کار
و گر نه دوستشان باری همی دار
برو روشن بدان راه یقین را
که اینست اعتقاد ابن یمین را
که گر فرزانه هست اینست لا غیر
نه ز شر ببریده و پیوسته با خیر