تا نسیم مهرگانرا زرگری آئین شدست
لعبتان باغ را زیور همه زرین شدست
نارون از برف همچون قبه کافور گشت
ابر از باران بسان گنج در آگین شدست
ابر چون کافور سوده میفشاند بر چمن
عقل داند کز چه نفس نامیه عنین شدست
گر نه مردی میکند باد خزان با هرکسی
پس چرا از آمد شدش روی شمر پر چین شدست
شعر زنگاری صبا از فرق بستان در کشید
با عروسان چمن گوئی که اندر کین شدست
قطره باران ز بس کافسرده شد بر شاخسار
هر کجا شاخی تو گوئی مطلع پروین شدست
گشت بهمن همچو نمرود و خلایق چون خلیل
زانکه آتش هر یکی را چون گل و نسرین شدست
بعد از این با لشکر بهمن نکو شد آفتاب
تا ز بره پوستین در تن نپوشد آفتاب
چون سپاه بهمنی را بیم جان از آتش است
پشت گرمی خلایق اینزمان از آتش است
گوئیا آتشکدست اندر مه دی سینه ها
وین نفسها کزوی آید چون دخان از آتش است
در زمستان تا بخانه چون گلستانست لیک
جویبار از ساغر می و ارغوان از آتش است
گر نبودی آتش اندر تن بیفسردی روان
بس توان گفتن روان در تن روان از آتش است
گرچه از سرما ز سر تا پای شمع افسرده شد
شمع از آن زنده است کاندر تنش جان از آتش است
آتش آوردست آبی هم بروی کار شمع
بنگر اکنون چشمه ئی کابش روان از آتش است
گرچه باد دی بسان تیر میآید و لیک
اهل عالم را سپر از بهران از آتش است
اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است
زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است
از نم دائم زمین دریای بی پایاب شد
بار دیگر بر فلک یارب چه فتح باب شد
گر نه مهر اندر کمان چون تیر مییابد و بال
پس چرا آن تاب گرمش سرد چون مهتاب شد
همچو سیماب معقد ژاله میبارد ز ابر
در زمستان ابر گوئی معدن سیماب شد
اینزمان چون ماه بهمن بر جهانی سرورست
خلق را همچون مغان آتشکده محراب شد
آب هم ز آتش نمییارد شکیبائی گزید
اینزمان در طبع او آتش قرین آب شد
چون ز فیض آسمان قاقم زمین را فرش گشت
از زمین بر آسمان هم کسوت سنجاب شد
نفس نامی بر چمن چون یافت از قاقم فراش
همچو بخت حاسد صدر جهان در خواب شد
بحر جود و معدن احسان علاء ملک و دین
صاحب سیف و قلم مشگل گشای ملک و دین
آنکه خورشید درخشان ذره رای ویست
اسمانرا چون زمین سر کوفته زیر پی است
آنکه حکمش عدل را بر میکند فرمانروا
گرچه عدل از بدو فطرت سخره طبع وی است
وانکه از رشک کف تشویر طبع راد او
بحر دائم در تب لرز و سحاب اندر خوی است
با سخای او کسی را هم نمیدانم از انک
کمترینه سایلش صد چون جوانمرد طی است
با سرو پای گوزن آید بعهد عدل او
گر دهد فرمان هر آنچ اندر کمان شاخ و پی است
حاسدش را چون رباب آسمان توان مالید گوش
زانکه تن پر زخم و اندر بند مانند نی است
با تطاولهای رمحش کرد خون دشمن و لیک
گفت گرزگران این سرزنشها تا کی است
دشمنش چون جان بدو داد از غم ایام رست
اژدها چون سر نهاد از زخم گرز سام رست
از دل و دست کسی گر بحر و کان گردد خجل
از دل و دست وزیر شاه نشان گردد خجل
انکه خاک پای گرد و نسایش از بحر شرف
گر برفعت سرفرازد آسمان گردد خجل
تیر گردون گر بدعوی دم زند با کلک او
عقل میداند که پیش اختران گردد خجل
ذره ئی از روی و رای مملکت آرای او
گر بتابد بر جهان خورشید از آن گردد خجل
با وجودش گشت ذکر جود حاتم طی ازان
صد چو حاتم را ز جود او روان گردد خجل
از مسام ابر اگر آبحیات آید رواست
چون ز بحر طبع رادش هر زمان گردد خجل
گر ببیند زرفشانی کفش باد صبا
از چنان زر پاشی خود بیگمان گردد خجل
سائل از بحر کف رادش بیکدم کرد جمع
هر چه کان از خون دل در صد قران آورد جمع
صاحبا عمر تو در دولت مخلد باد و هست
پیش یاجوج ستم عدل تو چون سد باد و هست
مسند صدر وزارت از وجودت یافتست
با چنین فری مدام این صدر و مسند باد و هست
سائلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد باد و هست
هر سبکساری که سر بر تابد از فرمان تو
اره بر فرقش چو بر حرف مشدد باد و هست
آن سنان آبدار برگ نی کردار تو
دائم از خون دل دشمن مورد باد و هست
دشمنانت را بجز تحت الثری منزل مباد
دوستانت را مکان بر فرق فرقد باد و هست
چون دعای دولتت گویم ملک آمین کند
چون مدیحت گسترم پیر فلک تحسین کند