سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲

آن ماه دو هفته در نقاب است؟

یا حوریِ دست در خضاب است؟

وان وسمه بر ابروان دلبند

یا قوس قزح بر آفتاب است؟

سیلاب ز سر گذشت یارا

ز اندازه به در مبر جفا را

بازآی که از غم تو ما را

چشمی و هزار چشمه آب است

تندی و جفا و زشت‌خویی

هرچند که می‌کنی نکویی

فرمان برمت به هر چه گویی

جان بر لب و چشم بر خطاب است

ای روی تو از بهشت بابی

دل بر نمک لبت کبابی

گفتم بزنم بر آتش آبی

وین آتش دل نه جای آب است

صبر از تو کسی نیاورَد تاب

چشمم ز غمت نمی‌برد خواب

شک نیست که بر مَمَرِّ سیلاب

چندان که بنا کنی خراب است

ای شهرهٔ شهر و فتنهٔ خیل

فی منظرک النّهارُ و اللّیل

هر کاو نکند به صورتت میل

در صورت آدمی دَواب است

ای داروی دلپذیر دردم

اقرار به بندگیت کردم

دانی که من از تو برنگردم

چندان که خطا کنی صواب است

گرچه تو امیر و ما اسیریم

گرچه تو بزرگ و ما حقیریم

گرچه تو غنی و ما فقیریم

دلداری دوستان ثواب است

ای سرو روان و گلبن نو

مه پیکرِ آفتاب‌پرتو

بستان و بده؛ بگوی و بشنو

شب‌های چنین نه وقت خواب است

امشب شب خلوت است تا روز

ای طالعِ سعد و بخت فیروز

شمعی به میان ما برافروز

یا شمع مکن که ماهتاب است

ساقی قدحی قلندری‌وار

در ده به معاشرانِ هشیار

دیوانه به حال خویش بگذار

کاین مستی ما نه از شراب است

باد است غرور زندگانی

برق است لَوامِعِ جوانی

دریاب دمی که می‌توانی

بشتاب که عمر در شتاب است

این گُرسِنه‌گرگِ بی‌ترحم

خود سیر نمی‌شود ز مردم

ابنای زمان مثال گندم

وین دور فلک چو آسیاب است

سعدی تو نه مرد وصل اویی

تا لاف زنی و قرب جویی

ای تشنه به خیره چند پویی

کاین ره که تو می‌روی سراب است