سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷

مپندار از لب شیرین عبارت

که کامی حاصل آید بی‌مرارت

فراق افتد میان دوستداران

زیان و سود باشد در تجارت

یکی را چون ببینی کشتهٔ دوست

به دیگر دوستانش ده بشارت

ندانم هیچکس در عهد حسنت

که بادل باشد الا بی‌بصارت

مرا آن گوشهٔ چشم دلاویز

به کشتن می‌کند گویی اشارت

گر آن حلوا به دست صوفی افتد

خداترسی نباشد روز غارت

عجب دارم درون عاشقان را

که پیراهن نمی‌سوزد حرارت

جمال دوست چندان سایه انداخت

که سعدی ناپدیده‌ست از حقارت