ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴٠۴

با عطارد گفتم آخر با تو دارم نسبتی

چند بد مهری کنی به زین غم کارم بخور

گفت کای ابن یمین گر قدرتی بودی مرا

کی بدینسان گشتمی گشتمی گرد جهان آسیمه سر

اکثر اوقات باشد درو بال و احتراق

بر سر تیرم همیدارد فلک زیر و زبر

رونق کارت ز دستم بر نیمآید ولیک

خواهمت گفت از سر اشفاق پندی معتبر

از کریمان چون جهان خالی همی بینی مکن

بعد از این عمر گرامی در سر بوک و مگر

در جگر خوردن بسر بر عمر و بهر یک دو نان

در پی دو نان مپوی و آبروی خود مبر

هر که میخواهد که باشد از هنر با آبروی

سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر

آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار

سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر

آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار

بر چسان هنگام ضربت میکند پیدا گهر

از کدورات حوادث چونکه ماند با صفا

آبروی کوه باشد چشمه ساران هنر