ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٢٨٢

دشمنی دوسترویم افتادست

که ز هسیتش نیست خواهم شد

هر رهی کان گرفتم اندر پیش

گشت خر سنگ و بند راهم شد

بسکه زد رای ناصواب مرا

عرض عرض و مال و جاهم شد

بو که باری ز دست او برهم

بسلامت سر ار کلاهم شد