ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٢٧٨

در باب من ز روی حسد یک دو نا شناس

دمها زدند و کوره تزویر تافتند

بر کارگاه خبث طبیعت که هستشان

یکچند سال حلیت تلبیس بافتند

تا در شب ضلال بسعی کمان چرخ

موی غرض بناوک حیلت شکافتند

ظنشان چنان فتاد که غمها به من رسد

از بسکه بهر غمز بهر سو شتافتند

رغما لا نفهم همه نیکی بمن رسید

و ایشان جزای فعل بد خویش یافتند