قصه شنیدم که در اقصای مرو
بود ملکزاده جوانی چو سرو
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار
تازگیاش را کهنان در ستیز
پر خطر او زآن خطر نیم خیز
یک شب از آن فتنه پر اندیشه خفت
دید که پیریش در آن خواب گفت
کهای مه نو برجِ کهن را بکن
و ای گُلِ نو شاخِ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشتر شود
شه چو سر از خواب گران بر گرفت
آن دو سه تن را ز میان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن در نوشت
ملک بر آن تازه مَلِک تازه گشت
رخنهکُنِ مُلک سرافکنده به
لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ نو از سرو بن
تا نزنی گردن شاخ کهن
تا نشود بسته لب جویبار
پنجهٔ دعوی نگشاید چنار
تا نکنی رهگذر چشمه پاک
آب نزاید ز دل و چشم خاک
با تو برون از تو درون پروریست
گوش تو را نیک نصیحتگریست
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای بر خلاف
آن نفس از حقهٔ این خاک نیست
این حق آن همنفس پاک نیست
پیش چنین کس همگی پیشکش
نام کرم بر همهٔ خویش کش
دولتیان کهآب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند
تخم کرَم کشتِ سلامت بوَد
چون برسد برگ قیامت بود
یارب از آن گنج که احسان توست
نقد نظامی سره کن کهآن توست