شکر ایزد اگر نماند زرم
بحر طبعم هنوز پر گهرست
نزد جوهر شناس بینا دل
عقد در چون بود چه جای زرست
ماه را در منازل علوی
فکر من پیشوا و راهبرست
ز آتش خاطر اثیر وشم
شعله آفتاب یک شررست
ذهن صافیم لوح محفوظ است
کز رموز فلک بر او صورست
نکته های لطیف من چون می
در مزاج عقول کارگرست
طوطی طبع عقل اول را
سخن خوشگوار من شکرست
چه سخن گویم از هنر با کس
سخن من معرف هنرست
سخن اینست گو بگوی جواب
هر کرا اندرین سخن نظرست
کج نشین راست گو بده انصاف
با جزالت نگر چگونه ترست
با چنین حالها که من دارم
بهتر از جمله حالتی دگرست
که اگر تاج منتی با آن
بر سر من نهند درد سرست
فارغم از جهان و هر چه دروست
چون سر انجام جمله بر گذرست
لیکن این روزگار سفله نواز
نیک بد مهر و سخت کینه ورست
ناوکی کز کمان چرخ جهد
سینه من به پیش آن سپرست
میکشم جور چرخ حادثه زای
وز همه حادثاتم این بترست
کافتاب جهان غیاث الدین
از من دلشکسته بیخبرست
آن هنر پروری که ابن یمین
در ره او کمینه خاک درست