ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ١٠٩

خدائی که بنیاد هستیت را

بروز ازل اندر افکند خشت

گل پیکرت را چهل بامداد

بدست خود از راه حکمت سرشت

قلم را بفرمود تا بر سرت

همه بودنیها یکایک نوشت

نزیبد که گوید ترا روز حشر

که این کار خوبست و آن کار زشت

ندارد طمع رستن شاخ عود

هر آنکس که بیخ شتر خار کشت

چو از خط فرمانش بیرون نه اند

چه اصحاب مسجد چه اهل کنشت

خرد را شگفت آید از عدل او

که اینرا دهد دوزخ انرا بهشت