ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

چو بلبل از سر مستی گذشتم سوی گلزاری

نمود از هجر رخسارت بچشمم هر گلی خاری

دلم میگفت با چشمت که خوردی خونم از مستی

ولی لعل ترا دیدم ز خون دل نشان داری

بدل گفتم که خون ما ز لعلش خواه اگر خواهی

مخواه از چشم مخمورش چه میخواهی ز بیماری

چگویم از تطاولهای زلف ترکتاز تو

چه گوید کس ز هندوی پریشان کار طراری

دلم را در فساد افکند چشمت وین چنین باید

صلاح آخر کجا آید ز جلاد سیهکاری

گروهی را اگر رغبت به تسبیح است و سجاده

گرفت ابن یمین باری ز زلفین تو زناری