دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را به خواب
گفت «خدا با تو ظالم چه کرد؟
در شبت از روز مظالم چه کرد؟»
گفت «چو بر من به سر آمد حیات
در نِگَریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کهراست
یا به خدا چشم عنایت کهراست
در دلِ کس شَفْقَتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کهای منِ مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار!
گرچه ز فرمان تو بگذشتهام
رد مکنم کز همه رد گشتهام
یا ادبِ من به شراری بکن
یا به خلافِ همه کاری بکن
چون خجلم دید ز یاریرسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
بار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسی کآن به ندامت بود
شحنهٔ غوغای قیامت بوَد
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مُهره گِل مُهره بازو مکن
یک درم است آنچه بدو بندهای
یک نفس است آنچه بدو زندهای
هر چه در این پرده ستانی بده
خود مَسِتان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی
وام یتیمان نَبُوَد دامنت
بارکش پیرهزنان گردنت
باز هِل این فرشِ کهنپوده را
طرح کن این دامن آلوده را
یا چو غریبان پیِ رهتوشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر