ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی

صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی

نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک

رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی

نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را

دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی

ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر

تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی

غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار

تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی

ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی

طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی

گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا

گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی

یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور

خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی

عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند

تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی