عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بَدَل یافته
گوش در آن نامه تحیترسان
دیده در آن سجده تحیاتخوان
تنگ دل از خنده ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر
تُرک قصبپوش من آنجا چو ماه
کرده دلم را چو قصب رخنهگاه
مه که به شب دست برافشاندهبود
آن شب تا روز فرو ماندهبود
ناوکِ غمزهش چو سبکپَر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت
چشم ِ چراغ آبله از رشک داشت
هر ستمی که به جفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت
گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب
زان رطب آن شب که بری داشتم
بیخبرم گر خبری داشتم
کان مه نو کاو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت
شیفتهٔ شیفتهٔ خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود
دل به تمنا که «چه بودی ز روز
گر شب ما را نشدی پرده سوز؟
امشب اگر جفت سلامت شدی
همنفس روز قیامت شدی»
روشنیِ آن شبِ چون آفتاب
جویم بسیار و نبینم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود
تا شبخوش کرد شبم خوش نبود
زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوهٔ آن شب کنم
روز سفید آن نه شب داج بود
بود شب، اما شب معراج بود
ماه که بر لعل فلک کان کند
در غم آن شب همه شب جان کند
روز که شبدشمنیاش مذهب است
هم به تمنای چنان یک شب است
من شده فارغ که ز راه سحر
تیغزنان صبح درآمد ز در
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرد بر ایوان من
ابر به باغ آمده بازیکنان
جامهٔ خورشید نمازیکنان
حوضهٔ این چشمه که خورشید بست
چون من و تو چند سبو را شکست
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلی از ورق آفتاب
صبح گرانخسب سبکخیز شد
دشنه بهدست از پی خونریز شد
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپرِ دشنهٔ او ساخته
در پی جانم سحر از جوی جَست
تشنهکُشی کرد و بر او پل شکست
بانگ برآمد ز خرابات من
ک«ای سحر اینست مکافات من»
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شبافروز بسی داشتم
آنشب و آنشمع نماندم چه سود؟
نیست چنان شد که تو گویی نبود
نیش در آن زن که ز تو نوش خُوَرد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد
خامکشی کن که صواب آن بود
سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گریه من بنگریست
بر شفق از شفقتِ من خون گریست
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمهٔ خورشید فسرد از دمم
با همه زهرم فلک امید داد
مار شبم مهره خورشید داد
چون اثرِ نورِ سحر یافتم
بیخبرم گرچه خبر یافتم
هر که درین مهد روان راه یافت
بیشتر از نور سحرگاه یافت
ای ز خجالت همه شبهای تو
رو سیه از روز طربهای تو
من که ازین شب صفتی کردهام
آن صفت از معرفتی کردهام
شب صفت پرده تنهایی است
شمع در او گوهر بینایی است
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دو سه دلخسته شد
وآنهمه خوبی که درآن صدر بود
نور خیالات شب قدر بود
محرم ِاین پرده زنگینوَرد
کیست در این پرده زنگار خوَرد؟
صبح که پروانگی آموختهست
خوشتر ازان شمع نیفروختهست
کوش کز آن شمع به داغی رسی
تا چو نظامی به چراغی رسی