ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

بکمند تابدارت که مهست در خم او

به بنفشه عذارت که گلست همدم او

بدو چشم اهوانش که دو مست شیر گیرند

که توان گرفت و نتوان کم جان خود کم او

من و درد عشق جانان ز کسی دوا نجویم

بهزار شادمانی ندهم دمی غم او

عرق سمن نسیمش که فراز لاله بینی

ز گل چمن نگوئی و ز زلف شبنم او

بدو جزع آبدارم گهر آورند بیرون

لب چون نگین لعلش دهن چو خاتم او

دل ریش بنده ایرا بنوازشی دوا کن

که بلب رسید جانم بامید مرهم او

پسر یمین چگوید که ره جنون نپوید

چو فتاد در سلاسل ز دو زلف پر خم او