ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

آب حیات میچکد از لب جانفزای تو

راحت روح میدهد خنده دلگشای تو

خوش بود از لبت سخن هم به جفا و هم ثنا

همچو ثنا خوش آیدم از لب تو جفای تو

مهر رخت به تیغ اگر گرد بر آرد از دلم

ذره خاک من کند میل سوی هوای تو

گر به هلاک جان بود میل تو من رضا دهم

هیچ ارادتی مرا نیست بجز رضای تو

حجره دل چو جای تست از غم خود تهی کنش

غم چه که هیچ شادیی نیست مرا به جای تو

جز لب و دیده در غمت خشگ و ترم نماند هیچ

از تر و خشگم آنچه هست نیست مگر برای تو

تا تو به رخ غزاله‌ای تا تو به چشم چون غزال

ابن یمین ز جان و دل هست غزلسرای تو