ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

صبح از سر صفا بجهان در دمید دم

عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم

ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب

وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم

بر دست گیر ساغر و انگار روزگار

از سر گرفت بار دگر دور جام جم

دستم بزلفت ار رسد ای جان نازنین

مشکین کمند سازم از آن زلف شست خم

مست خراب گردم و اندازم آن کمند

در گردن و کشم سوی هستیش از عدم

ابن یمین اگر بکمندت خورد بساط

باید کشید و داشت چنین کار مغتنم

فرصت مده ز دست اگر آگهی ز کار

میدار چشم گردش احوال دمبدم